فروپاشي(هاي)شوروي


 

نويسنده: جهانگير کرمي




 
«فروپاشي شوروي»يکي از اصطلاحات چندگانه و مبهم مرسوم در ادبيات سياسي جهان در دو دهه اخير بوده است. زماني که مي گوييم «شوروي فروپاشيد»معلوم نيست که منظور ما فروپاشي يک امپراتوري، يک نظام سياسي، يک قدرت جهاني يا يک ايدئولوژي است و نيز زماني که طبق يک توافق و قرارداد رسمي فدراسيون روسيه، خود را از زير بار هزينه ها و تعهدات در مورد جمهوري هاي ديگر رها کرده، چگونه مي توان آن را يک مصيبت براي روسيه و يک فروپاشي ناميد. همچنين در بسياري از موارد، شوروي را معادل دولت روسيه، ايدئولوژي جهاني و يک امپراتوري شرقي مي گيرند و همين نيز امري روشن نيست. در اين نوشته کوتاه مي کوشم اين موضوع را بيشتر بکاوم.

پايان امپراتوري استعماري تزاري
 

انديشمنداني چون ماندلبام از فروپاشي شوروي به عنوان پايان يک امپراتوري چه به سبک امپراتوري هاي بزرگي چون روم، عثماني يا اتريش يا خاتمه امپراتوري هاي استعماري چون انگليس، پرتغال و فرانسه ياد مي کند. از اين نگاه، به طور طبيعي همه امپراتوري ها طبق منطق«ظهور و سقوط»به تعبير پال کندي از هم خواند گسست و نيز اينکه منطق وجودي امپراتوري هاي استعماري به لحاظ اقتصادي و سياسي زير سوال رفته و لزومي به تداوم آنها نبوده و لذا از سال1919 طبق اصول چهارگانه ويلسون، مستعمرات رها شدند و در طول قرن بيستم به تدريج به استقلال رسيدند و آخرين مرحله از اين رهايي در سال1991 سقوط امپراتوري استعماري روسيه بود. ژنرال دوگل در سال1962 در اوج درگيري فرانسه با انقلابيون الجزايري گفته بود که براي مردم روسيه خيلي متأسف است زيرا الجزاير را درون ديوارهاي خود دارند.
اما در مورد اينکه چرا با چنين تأخير زيادي اين رهايي سياسي انجام شد، علت آن را بيشتر مربوط به دو عامل مي دانند: نخست اينکه مستعمرات روسيه برخلاف ديگر قدرت هاي اروپايي نه در آن سوي درياها بلکه در مناطق مجاور در خشکي و در آسيا بود. دوم اينکه در سالهاي 1917تا1921 طي يک جنگ داخلي بلشويکي که لنين آن را آزادي بخش مي ديد، اين جمهوري ها از سلطه نيروهاي طرفدار تزار يا خطر سلطه استعمارگران انگليسي يا فئودال ها و بورژواهاي بومي رها شده و در آنها شوراهاي کارگري شکل گرفت. اين مايه چسبنده ايدئولوژيک در قالب سوسياليسم و نظريه«مليت هاي لنين»و سپس استالين تا سال1991 همچنان توانست واقعيت نيمه مستعمراتي امپراتوري تزارها را با انگيزه ها، باورها، هيجان ها و رفتارهاي ايدئولوژيکي طبقاتي، پوشانده و زماني که گورباچف اين پوشش ظاهري و ضعيف شده ايدئولوژيک را کم رنگ تر کرد، فرو ريخت. پس اگر موضوع فروپاشي را با اين مدل مفهومي تحليل کنيم، در واقع ملت روسيه از زير بار تعهدات و هزينه هاي يک استعمار کهنه و از مد افتاده، رها شده است و روز هشتم دسامبر سال 1991، رهبران جمهوري هاي روسيه، اوکراين و بلاروس در شهر مينسک گرد هم آمدند تا با اعلام استقلال سرزمين هايشان رسماً پايان دوران حيات اتحاد جماهير شوروي را اعلام کنند. آنها همچنين تشکيل اتحاديه کشورهاي مستقل مشترک المنافع(CIS)را نيز بين خود اعلام کردند. اندکي پس از آن نيز هشت جمهوري ديگر تازه استقلال يافته از شوروي به اين اتحاديه پيوستند.

پايان ايدئولوژيکي کمونيستي شوروي
 

اين نکته که از سال 1917 کمونيسم، روسيه را تسخير کرد يا روسيه کمونيسم را، همواره يکي از مجادلات مهم در ادبيات شوروي شناسي بوده است. طبعاً پذيرش يکي از اين دو ديدگاه، براي تبيين مفهوم فروپاشي بسيار اهميت دارد. انديشمنداني چون ميلوان جيلاس فروپاشي شوروي را بيشتر به عنوان«پايان آرمان شهر بلشويکي»مي بينند.
او که خود به استقرار نظام کمونيستي در يوگسلاوي کمک کرده و سپس در شوروي و يوگسلاوي بر تناقض دروني اين انديشه انگشت نهاده و به اسطوره زدايي و نابودي آنها کمک کرده بود و در هر دو کشور، تحت تعقيب و فشار بود، از زاويه پايان نظامي سازمان يافته از باورها و کارکردها به موضوع مي نگرد.
 
جيلاس باور دارد که کمونيسم در پي امري ناممکن با ابزارهايي غير منطقي و بهايي تحمل ناپذير و مساوي کردن همه در فقر و جهل بود تا جامعه اي از آدم هاي ماشيني خلق کند.
سولژنيتسين اما بر نکته مهمي تأکيد مي کند. او نظام کمونيستي را داراي منشأ غربي و سوغاتي تحميلي بر مردم روسيه مي داند که با بهره گرفتن از يک شکست نظامي در جنگ جهاني نخست، حاصل آمده و لذا از نگاه وي، پايان عصر ايدئولوژي کمونيستي نه به معناي فروپاشي بلکه به معناي احياي سنت ها و فرهنگ روسي است. پيش از اين اما نيکولاي برديايف به سازگاري سنت ها و فرهنگ روسي با ايده ها و مفاهيم اصلي کمونيسم، اشاره کرده بود اما سولژنيتسين خلاف ديدگاه او را باور دارد. برخي ميان عناصر روسي و کمونيستي تفاوت زيادي نمي بينند اما منکر قدرت عناصر روسي نظام کمونيستي نيستند. آدام اولام ارتباط مفاسد نظام شوروي با عقب ماندگي روسيه تزاري را پذيرفتني مي بيند اما در عين حال مي گويد که کمونيسم در بسياري از کشورهاي ديگر نيز همان خصوصيت هاي شوروي را پيدا کرده و وجود مفاهيم خودکامگي و امپراياليسم را به شکلي ژرف در ذات متحجر کمونيسم مي بيند. او برخلاف بسياري از تحليلگران در جهان و حتي در روسيه، خودکامگي و استبداد دوره شوروي را محصول نظام شوروي و نه تاريخ مردم روسيه مي داند. او اين سخن را که بولشويسم پديده اي منحصراً روسي است، گزافه گويي مي داند. او نظام شوروي را ادامه منطقي نظام خود کامه تزاري مي بيند. اما در پايان بايد از يک تحليل جالب ديگر در مورد پايان ايدئولوژي ياد کرد که قائل به تحول نسلي است. تره ور را پر عقيده دارد که هيچ ايدئولوژي انقلابي، محتواي کامل خود را براي مدتي خيلي طولاني حفظ نمي کند. واحد پايه اي تغيير تاريخي«نسلي»است و همه انقلاب ها محتواي ايدئولوژيک خود را براي مدتي نسبتاً کوتاه و در جريان تحولات نسلي از دست مي دهند. اين تحول مي تواند مانند چين در نسل هاي چهارم و پنجم به يک دگرديسي اساسي منجر شود. والنتين راسپوتين، نويسنده روس نيز گفته بود که روسيه براي نجات دادن روح خود بايد از شوروي جدا شود. اما بسياري از احزاب کمونيست جهان و شوروي، موضوع فروپاشي را به فاصله گرفتن از سوساليسم به پايان راه رسيده و انديشه سوسياليسم همچنان پابر جاست. در واقع لنين و استالين و جانشينان آنها، سوسياليسم را مسخ کردند. به هر حال اگر اين نگاه را بپذيريم. آنگاه موضوع فروپاشي شوروي معنا و مفهوم ديگري خواهد داشت.

پايان ابرقدرت روسيه شوروي
 

اما رايج ترين تحليل در مورد فروپاشي شوروي، نگريستن به آن از منظر شکست يک ابرقدرت است. براي تحليل چنين موضوعي نيز منابع متعددي وجود دارد که عوامل داخلي و خارجي اين شکست را نشان دهند. ايده محوري اين نگرش نيز«نقش ابر قدرت رقيب»است. حتي آن دسته از عوامل داخلي نيز که فروپاشي را تسهيل کرده اند. بيشتر در رقابت با آمريکا مورد توجه هستند اما در مورد نقش آمريکا نيز طيفي از تحليل ها مطرح است. از اقدام هاي معمول براي کارآمدي، موفقيت و الگوسازي مدل غربي تا فشارهاي تحميلي در رقابت هاي اقتصادي و نظامي و طرح هاي جنگ ستارگان و دکترين«جنگ کم شدت»و سپس جنگ رواني، تبليغاتي و سياسي و سرانجام توطئه ها در داخل جامعه و نظام سياسي شوروي و منحرف ساختن آنها(آن گونه که حسن واعظي در کتاب اصطلاحات و فروپاشي اشاره مي کند)همه و همه اقداماتي است که ابرقدرت آمريکا براي نابودي شوروي انجام داده و سرانجام موفق به آن شده است.

سخن پاياني
 

يک نکته مهم در اين نگرش آن است که در برخي تحليل ها، امکان اختصاص ويژگي فروپاشي به يکي از آن موضوع ها(امپراتوري، ايدئولوژي يا قدرت)و ارائه تحليلي سرزميني، انديشه اي و قدرت-محور به صورت مجزا مطرح نيست و به صورت توأمان مطرح است؛ مثلاً در تحليل واعظي از اصطلاحات در شوروي، او به يک طرح براي استحاله فکري و ايده اي و نيز تخريب قدرت اشاره دارد. در ديگر تحليل ها نيز به خاطر ابهام نهفته در مفاهيم فروپاشي و شوروي گاه تصويري چندگانه و مبهم ارائه مي شود اما بايد توجه داشت که براساس هيچ منطقي، امکان حفظ اتحاد شوروي وجود نداشت و اگر اين فروپاشي به شکل مسالمت آميز ايجاد نمي شد، آن گاه امکان جنگ هاي بزرگ و به مراتب بزرگتر از جنگ هاي چچن و تاجيکستان پيش مي آمد. از اين رو، فروپاشي شوروي در واقع در هر سه سطح رخ داد. در سال1991 يک نظام استعماري براي جمهوري هاي چهارده گانه، يک ايدئولوژي براي نظام هاي سياسي و اقتصادي روشنفکران و سياستمداران روسيه که در سال هاي پاياني قرن 19 و دو دهه نخست سده بيستم در آرزوي نظام مشروطه بود و يک ابرقدرت رقيب براي غرب، دچار فروپاشي شد.
منبع: نشريه همشهري ديپلماتيک، شماره56.